مینشینم روبرویت مینشینی در دلم
مینشیند مهر آن چشم ستمگر بر دلم
میگذارم بی محابا عقل را غارت کنی
میگذارم خوب سنگینی کند غم بر دلم
چشمهایت گیسوانت ابروانت پلکهات
جان سالم در نخواهد برد از این لشکر ...
مینشینم روبرویت مینشینی در دلم
مینشیند مهر آن چشم...
سخن دوم:
سی سالگی به بعد
که عاشق شوی
دیگر اسمش را نمی نویسی
کف دستت
ودورش قلب بکشی
یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسی ات
وهی نگاهش کنی
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
یک عصر جمعه ی زمستانی
...
سخن اول حرفی با خدا پروردگارا پناهم باش تا مظلوم روزگار نگردم رهایم نکن تا اسیر دست روزگار نگردم یاورم باش تامحتاج روزگار نباشم همدمم باش که تا تنهای روزگار نباشم کنارم بمان تا که بی کس روزگار نگردم ...
سخن اول حرفی با خدا پروردگارا پناهم باش تا مظلوم ر...